یسنا و روروک

یسنا و روروک

مدتهاست که برای خرید روروک شک داشتم همش توی نت سرچ میکردم و دراین مورد مطلب میخوندم همه جا توصیه به استفاده نشدنش بود وحتی گفته میشه درکشور های دیگر خرید وفروشش جرم هم هست اما اطرافیان همه توصیه میکردن که برایت استفاده کنم آخه چندوقت است که بشدت شیطون شده ای واصلا یک جا بند نمیشوی حالا هم که همه چیزو میگیری وبلندمیشوی نمی توانم لحظه ای ازت غافل باشم برای همین بابات هم اصرار داره که برات تهیه کند امانمیتوانم برای راحتی خودم اجازه دهم از وسیله ای استفاده کنی که برایت خوب نیست
اما امروز عمه ات روروک قدیمی دخترشو آورد برای تو و بابات هم بهم گفت حالا بذارش داخلش امازیاد نذاربمونه که براش مشکل سازبشه منم درآخر تسلیم شدم وبه شرط اینکه در روز هربار فقط یه مدت چند دقیقه ای داخلش باشی راضی شدم که سوار روروک بشی
تاریخ : 27 اردیبهشت 1396 - 20:45 | توسط : پری مامان | بازدید : 1560 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

آخر راضی شدم به روروک

آخر راضی شدم به روروک


تاریخ : 27 اردیبهشت 1396 - 20:37 | توسط : پری مامان | بازدید : 695 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

ی مثل یسنا

ی مثل یسنا

هیچ حسی شبیه داشتنت نت نیست
تاریخ : 24 اردیبهشت 1396 - 20:59 | توسط : پری مامان | بازدید : 1948 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

دغدغه ظاهر

عروسک نازم همه ی دغدغه‌های این روزهایم در تو خلاصه میشود گاهی که جثه ریز تورو باهم سنی های درشتتر از تو مقایسه میکنم ناشکری میکنم آن زمان که لباس نو تنت میکنم و می بینم هنوز برای تنت گشاد است بغض میکنم....گاهی از خدا گله می کنم اما خوب دیری نمی گذرد که به خودم می آیم و وقتی تو به صورتم لبخند میزنی به خودم نهیب میزنم که چرا ناشکری میکنم...وقتی دختر زیبایی چون تو دارم...وقتی جلوی چشمانم به این سو و آن سو میروی و کودکانه برایم قهقه میزنی چه چیز دیگر میتواند اهمیت داشته باشد؟؟؟؟وقتی حرکاتت از همه هم سنی هایت جلوتر است و هوش بالایی داری چرا باید جثه ریزت بهمم بریزد؟ راستش دختر نازم وقتی خودم را اینچنین می بینم اصلا دلم نمی خواهد مثل من شوی

آرزو میکنم که انسانی شوی که تنها چیزی که به چشمت نیاید ظاهر خودت با اطرافیانت باشد البته نمی گویم که ظاهرت برایت مهم نباشد اما قبل از هرچیز یاد بگیر خود و اطرافیانت راهمینجوری که هستن بپذیر و دوست داشته باش و هرگز چاقی یا لاغری،کوتاهی،بلندی یا سیاه و سفیدی برایت دغدغه نباشد که اگر اینچنین شد بهترین هم که باشی راضی نخواهی بود


تاریخ : 23 اردیبهشت 1396 - 20:19 | توسط : پری مامان | بازدید : 572 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دخترم دنیامه

دخترم دنیامه


تاریخ : 21 اردیبهشت 1396 - 01:44 | توسط : پری مامان | بازدید : 5403 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

من مادرت هستم

عزیزترینم,فرزندم

من مادرت هستم…

من با عشق, با اختیار, با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم

تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد

                            هدایت میکند

            و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند  

                           و در اغوشش میگیرد,

من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد…

 من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه

را تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی,که

گاه از خودگذشتگی نامیده میشود…

 تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی

دوباره ام باشد…

من نه بهشت می خواهم نه اسمان و نه زمین …

 بهشت من زمین من و زندگیم نفس های ارام کودکی توست

که در اغوشم رویای پروانه ارزوهایت را میبینی…

من مادرم ,همانی که خالقم ذره ای از عظمتش را به من

بخشید تا تجربه کنم حس بزرگی و لامتناهی شدنش را.

من هیچ نمی خواهم هیچ … هیچ روزی به من تعلق ندارد,

همه روزها ساعت ها و ثانیه های من تویی ومن دست

کودکیت را میگیرم تا به فردای انسانیت برسانم که این

رسالت من است بر تو وهیچ منتی از من بر تو وارد نیست که

من


 با اختیار به عشق


تو را به این دنیای پر اشوب


 خوانده ام.....


تاریخ : 19 اردیبهشت 1396 - 15:32 | توسط : پری مامان | بازدید : 577 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

لبخند خدا

لبخند خدا


تاریخ : 19 اردیبهشت 1396 - 01:31 | توسط : پری مامان | بازدید : 1494 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

خوابیدن دخترم

خوابیدن دخترم


تاریخ : 15 اردیبهشت 1396 - 06:12 | توسط : پری مامان | بازدید : 622 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

مادربودن چقدر سخته

امروز صبح باگریه ات بیدارشدم بغلت کردم بهت شیر بدم اما سینه نمی گرفتی و هی سرتو تکون میدادی و نمیخوردی خیلی امتحان کردم اما دیدم‌....نه...نمیخوری گریه ات بیشترشده بود و من داشتم نگران‌میشدم هرچی بغلت میکردم نوازشت میکردم بی فایده بود و تو خیال آروم گرفتن نداشتی که یهو جیغ کشیدی

گذاشتمت زمین... تو پاهاتو جمع میکردی و گاهی به زمین میکوبوندی و گریه میکردی دلهره ام لحظه به لحظه بیشتر میشد اما باز سعی میکردم آرامشممو حفظ کنم تاشاید بفهم مشکلت چیه و کمکت کنم آروم بگیری اما تو همچنان بخودت می پیچیدی و بلند گریه میکردی وغلت میزدی و باز گریهههههه منم دیگه طاقتم طاق شد و بغضم ترکید وباگریه مای بی بیتو باز کردم اندازه نوک سوزن پی پی تو مای بی بی بود حدس زدم یبوسته و زود با روغن زیتون چربت کردم اما فایده نکرد و باز مث مار بخودت می پیچیدی و من اولین بار بود اینجوری می دیدمت البته کوچکتر هم که بودی به علت کولیک نوزادی دلدرد داشتی و گاهی از شدت زور زدن کبود میشدی و فقط خدا میداند من آن روزها چی کشیدم اما امروز موضوع انگار تفاوت داشت با آن کولیک های ساده ...تو مث ادم بزرگا از درد بخودت می پیچیدی و من انگار باتک تک سلول هایم این درد رو حس میکردم دنیا انگار روی سرم آوار شده بود و دیگر نمیدانستم چیکار کنم کنترل خودم را ازدست دادم و دیکر تلاش برای خفظ ارامش بی فایده بود و از سر عجز و ناراحتی شروع کردم خودمو زدن و گریه کردن اصلا طاقت نداشتم درحال درد کشیدن ببینمت بابات هم خونه نبود و خاله نسرین فقط پیشمون بود که از اونم کاری برنمی اومد

باخودم فکر کردم حتما انگل گرفتی یا پشتت میسوزه آخه هرچی پاهاتو میخواستم باز کنم نمیذاشتی فقط غلت میزدی از درد و گریه میکردی باگریه شماره باباتو گرفتم وگفتم بیا که دخترمون نمیدونم چشه می پیچه بخودش نگران شد و شروع کرد به سوال پرسیدن و گفت که ببرمت دکترتا بیاد ....وای قلبم داشت میگرفت ساعت ۷صبح بود و میدونستم الان درمونگاه دکتر نمیاد تا ساعت۸

اینبار شماره مامان بزرگتو گرفتم واونم خودشو رسوند وگفت چشه منم با گریه گفتم نمیدونم فکر کنم انگل داره یا شایدم میسوزه گفت نه دختر مگه بچه اینقدی انگل میگیره بغلت کرد وگفت دلش درده شروع کرد ماساژ دادن شکمت منم بهش روغن دادم گفتم چربش کن چنددیقه با ماساژ آروم می گرفتی وباز جیغ میکشیدی منم که مث مرغ سر کنده بال بال میزدم و گریه میکردم نمیدونستم چیکار کنم تا آروم بگیری بابات هم هی یه پشت زنگ میزد .....مامان‌بزرگت به خاله ات کفت اگه قمیه (یه گیاهه که آسیاب میکنن برا دلدرده)داره بده بهم...نسرین هم تندی با آب قاطی کرد آورد دوقاشق دادیم خوردی بقیشو هم من خوردم که مثلا بره تو شیرم ‌‌...

بغلت کردم اما باز آروم نمیشدی شکمت هم‌سفت بود بازمامان‌بزرگت گرفتت بغلش و کمرتو ماساژ میداد پیدا بود که بدجور خوابت می اومد اما انگار یه دردی مانع میشد تا چشمات می رفتن رو هم‌ باز یهو بخودت می پیچیدی ....یه کم که آرومترشدی مادرشوهرم دادت‌ بغلم گفت من میرم اگ باز بهترنشد بیا ببریم دکتر...چند دیقه بعدرفتن مادربزرگت باز گریه ات شروع شد یهوجیغ کشیدی رو دستم که بودی یه چیز شفافی مث آب ریخت رو دستم فکرکردم جیش کرده اما یه نگاه سرسری کردم دیدم مای بی بیت بسته اس رفتم دستمویه آب زدم و اومدم سریعا مای بی بی رو باز کردم دیدم که پی پی کردی پی پی هم‌ جوری نبود ک بگم یبوست بوده اما هرجوری بودآروم شدی و باز از زور خواب چشمات رفتن رو هم ...بخیالم آروم شدی ویه نفس راحت کشیدم و اشکامو پاک کردم و زنگ زدم به مادربابات یا همون مامان بزرگ تو و گفتم که پی پی کرده و آروم شده اونم گفت اره من میدونستم گفتم که دلش بود دیدی قمیه براش خوب بود گفتم آره دستت درد نکنه و قطع کردم که دیدم زهی خیال باطل و باز گریه ات رو از سر گرقتی بغلت گرفتم و و سرتو گذاشتم رو شونم و گفتم ایشششش وهمزمان کمرتو ماساژ میدادم که ناگهان عق زدی خاله اتو باز صدا کردم که دستمال بیاره وتمیزم کنه که یهو گفت پروین تخمه!!!!!!!!!!یه تخمه تو‌استفراغت بود وحدس زدم همش زیر سر همین تخمه بوده .....حالا ارومترشده بودی اما باز ناله میکردی که دست کردم تو دهنت و بیشتر آوردی بالا .‌‌‌‌انگار یه باری رو از رودوشت برداشتن وتو‌بعد از اون چشماتو‌بستی و سریع خوابت برد الانم خوابیدی اما من همچنان دلهره دارم و نگرانتم‌...و با اینکه بشدت خوابم میاد میترسم بخوابم.....و دارم فکر میکنم واقعأ چقدر مادربودن سخته


تاریخ : 13 اردیبهشت 1396 - 13:45 | توسط : پری مامان | بازدید : 570 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی