نازنینم دختر باهوشم امروز تو قشنگترین هدیه رو بهم دادی....و باعث شدی بایه حال خوب برم به استقبال سال نو ...ازت ممنونم...بگذارحالا از هدیه وذوق کودکانه ام برایت بنویسم...امروز یکروز مانده به سال نوو روز تولد خانم حضرت زهرا که انشالله پشت پناهت درزندگی باشد بودو طبعیتآ همراه با آن روز زن و روز مادر...من چندروزی بود بخاطر اینکه این ماه وزنت تغیری نکرد چندان سرحال نبودم امروز هم طبق معمول تو آشپزخونه مشغول اماده کردن شام بودم که تو دنبال من گریه میکردی و سعی میکردی بیای پیشم که ناگهان برا اولین بار نگام کردی و باگریه گفتی ماماما ....وای دخترم از توصیف حال اون لحظم عاجزم ازاون همه ذوق نمیدونم چه جوری باید برایت بنویسم تا بتوانی تجسم کنی حالم را...باباتو صدا کردم و براش گفتم که چطور ماما صدام کردی بابات هم مثل من ذوق کرد وبغلت کرد و گفت اره دختر نازم گفتی ماما ...اما دیگ هرکاری من و بابات کردیم نگفتی کهنگفتی منم ک دیگ خسته شدم رفتم که برم دنبال کارم بازم باگریه دستاتو سمت من دراز کردی و گفتی ماما ماما...این دفعه بابات هم کلی ذوق تورو کرد بعدم به بابات گفتم که باید برات اسپند دود کنم آخه سامان پسرعمویت با اینکه یکسال ونیم داره هنوز نمیتونه بگه مامان اما تو امشب سعی کردیمنو مامان خطاب کنی و تا آخرشب هم که الان باشه چندین وچندبار هم بار تکرار کردی واین قشنگترین هدیه ای بود که من میتونستم از دخترک نازم بگیرم...درضمن خاله هات هم مثل من خیلی ذوق مامان گفتن تورو کردن.
امشب حالت خوب نیست
دخترنازم الان ک می نویسم ساعت۳نیمه شب و بغض سنگینی تو گلوم نشسته کلا وبلاگمو فراموش کردم تاامشب...چندروزه بشدت سرما خوردی این رفلاکس لعنتی هم برگشته از سرشب چندبار بالا آوردی دیگع کلافهشدم ک چیکار کنم بخدا داغون میشم وقتی تن ظریفتو می بینم....خسته شدم از اینکه هرکس دیدت گفت وااایچقد ریزه...چرا بزرگ نمیشه...از نگاهای پرازترحم ک پشت بندش یه آخیهههه هست دلم میگیره این چندروزبخاطر مریضیت بیشترهم لاغرشدی واین بیشتر ازهرچیزی عذابم میده ...یعنی از وقتی غذا خوردنو شروع کردیاینقده با اشتها میخوردی که من کیف میکردم ...اما الان شیرهم بزور میخوری خیلی بیقرارشدی همه میگنمیخواد دندونت دربیاد اما فعلا ک خبری نیس ومن همچنان باهراشکت اشک می ریزم دخترم مادربودن سخته ومن اعتراف میکنم گاهی کم می آورم ...شاید هم بقول دیگران من زیاد ازحد حساسم ...باهرواکسنت من از توهم بیشتراشک ریختم باهر سرفه ات مردم و زنده شدم وهمچنان هم ادامه دارد...تمام وقتم صرف سرچ کردندرمورد مسایل مربوط ب رشد و وزن و بیماری و تربیت تو درنت میگذرد ..عموت اسمتو گذاشت اینترنتی چونمیگ تو با اینترنت بزرک میشی اما خوشکل من نمیتونم بیخیال باشم میترسم آخر این همه نگرانی دیوانه امکند...کاش زودتر بزرگ بشی...کاش ی کم وزن بگیری...کاش....البته خداروشکر تو دختر خیلی باهوشی هستی یهدختر ظریف و زبر و زرنگ...تو یک ماهت بود رفتی سرشکم و از ماهگی غلت زدی از۴ماهگی تلاش کردی رویشکم بری والان ک ۶ماهه هستی غیر ازینکه کامل روشکم میری داری تلاش میکنی چهاردست وپا بری....راستیخیلی هم فضولی خانوم شیطون...اصلا ی جابند نمیشه نمیدونم این همه انرژی ازکجا میاد حتی الان ک مریضیاماباز بی حال نیستی و درحال شیطونی کردنی اما می بینم چقد رفلاکس اذیتت میکند چقد سرفه میکنی و چقدسینه ات خس خس داردومن چقد غصه این حال تورو میخورم خدا میداند...
به نی نی پیج خوش آمدید
به Nini Page خوش آمدید.
امیدواریم بتوانیم خدمات مطلوب و مورد نظر شما را ارائه کنیم.
ما را از نظرات خود آگاه کنید.
روابط عمومی نی نی پیج
این بلاگ در روز شنبه 02 بهمن 1395 ایجاد شد.
می توانید نوشته و عکس و فیلم های مربوط به کودک خود را در این بلاگ منتشر نمائید.
اگر نیاز به راهنمائی دارید روی لینک های زیر کلیک کنید:
- راهنمای انتشار مطلب در وبلاگ
- راهنمای کم کردن حجم و اندازه عکس
- چگونه از کودک خود فیلم بگیریم و در سایت منتشر کنیم؟
- مرکز دانلود نرم افزارهای مورد نیاز
برای تو میخواهم بنویسم
دختر گلم یسنا من تصمیم گرفتم گاهی در این وبلاگ برایت بنویسم یعنی راستش
از خیلی وقت پیش این تصمیمو داشتم ازهمون وقتی که متوجه شدم یه موجود
کوچولو تووجودم درحال جون گرفتنه....اما نمیدونم چرا نشد!!نمیدونم چرا من
که یه روزی همه دغدغه ام نوشتن بود اینقدر نوشتن برایم سخت شده!!!میدانی
نازنینم مادرت جوانی پرشوری داشته رویاهای بزرگی داشت و میخواست به
خیلی جاها برسد اما زندگی برایش جور دیگری رقم خورد نمیدانم شاید امروز
دیگر نباید تاسف بخورم چون زندگی ام بد نیست راستش از وقتی که تو آمدی
همه چیز قشنگتر هم شده حالا من اینقدر عوض شده ام که خودم هم باورم
نمیشود..کی باور میکند آن دختری که همه چیزش قلم و دفترش بود و همه
دغدغه اش نوشتن امروز قریب به ۴سال است که دست به قلم نشده مگر برای
ضرورت..کی باور میکند دختری که روزها شعر میخواند و شبها در فکر سرودن
شعر امروز ماه هاست که یک بیت شعر هم نخوانده.....خلاصه دخترم مادری که
امروز تو می بینی با دختر دیروز زمین تا آسمان فاصله دارد و چنانورق
سرنوشتش برگشت که هرگز انتظارش را نداشت...آره دخترم وقتی بخودم آمدم
که دیدم جایی ایستاده ام که هرگز انتظارش را نداشتم اما پس از تقلا و حسرت
خوردن برای آنچه باید بشد و نشد تصمیم گرفتم برای حفظ آرامشم بپذیرم آنچه
برایم پیش آمد..آری دخترم گاهی اگر زندگی برایت جوری رقم خورد که خواهانت
نبود ونشد تغیر بدی آنچه تقدیر خورد باهمه قلبت بپذیر آنچه را پیش آمد نه برای
خاطر کسی بلکه فقط برای آرامش خودت...چون حسرت وغصه خوردن فقط
قلبت را بیشتر جریحه دار میکند.....خلاصه دخترم امروز که می نویسم من از
زندگی با پدرت و تو احساس خوشبختی میکنمواگرچه از لحاظ دغدغه فکری من
و پدرت دور باشیم امادوست داشتن مارا بهم نزدیک کرد و امروز توبیشتر هم به
این نزدیکی دامن زدی خلاصه ما با تو یک خانواده خوشبخت شدیم و من باوجود
شما دیگر غصه آرزوهایی ک خاک کردم را نمیخورم چون شما جبران تمام نداشته
های من هستین