مادربودن چقدر سخته

امروز صبح باگریه ات بیدارشدم بغلت کردم بهت شیر بدم اما سینه نمی گرفتی و هی سرتو تکون میدادی و نمیخوردی خیلی امتحان کردم اما دیدم‌....نه...نمیخوری گریه ات بیشترشده بود و من داشتم نگران‌میشدم هرچی بغلت میکردم نوازشت میکردم بی فایده بود و تو خیال آروم گرفتن نداشتی که یهو جیغ کشیدی

گذاشتمت زمین... تو پاهاتو جمع میکردی و گاهی به زمین میکوبوندی و گریه میکردی دلهره ام لحظه به لحظه بیشتر میشد اما باز سعی میکردم آرامشممو حفظ کنم تاشاید بفهم مشکلت چیه و کمکت کنم آروم بگیری اما تو همچنان بخودت می پیچیدی و بلند گریه میکردی وغلت میزدی و باز گریهههههه منم دیگه طاقتم طاق شد و بغضم ترکید وباگریه مای بی بیتو باز کردم اندازه نوک سوزن پی پی تو مای بی بی بود حدس زدم یبوسته و زود با روغن زیتون چربت کردم اما فایده نکرد و باز مث مار بخودت می پیچیدی و من اولین بار بود اینجوری می دیدمت البته کوچکتر هم که بودی به علت کولیک نوزادی دلدرد داشتی و گاهی از شدت زور زدن کبود میشدی و فقط خدا میداند من آن روزها چی کشیدم اما امروز موضوع انگار تفاوت داشت با آن کولیک های ساده ...تو مث ادم بزرگا از درد بخودت می پیچیدی و من انگار باتک تک سلول هایم این درد رو حس میکردم دنیا انگار روی سرم آوار شده بود و دیگر نمیدانستم چیکار کنم کنترل خودم را ازدست دادم و دیکر تلاش برای خفظ ارامش بی فایده بود و از سر عجز و ناراحتی شروع کردم خودمو زدن و گریه کردن اصلا طاقت نداشتم درحال درد کشیدن ببینمت بابات هم خونه نبود و خاله نسرین فقط پیشمون بود که از اونم کاری برنمی اومد

باخودم فکر کردم حتما انگل گرفتی یا پشتت میسوزه آخه هرچی پاهاتو میخواستم باز کنم نمیذاشتی فقط غلت میزدی از درد و گریه میکردی باگریه شماره باباتو گرفتم وگفتم بیا که دخترمون نمیدونم چشه می پیچه بخودش نگران شد و شروع کرد به سوال پرسیدن و گفت که ببرمت دکترتا بیاد ....وای قلبم داشت میگرفت ساعت ۷صبح بود و میدونستم الان درمونگاه دکتر نمیاد تا ساعت۸

اینبار شماره مامان بزرگتو گرفتم واونم خودشو رسوند وگفت چشه منم با گریه گفتم نمیدونم فکر کنم انگل داره یا شایدم میسوزه گفت نه دختر مگه بچه اینقدی انگل میگیره بغلت کرد وگفت دلش درده شروع کرد ماساژ دادن شکمت منم بهش روغن دادم گفتم چربش کن چنددیقه با ماساژ آروم می گرفتی وباز جیغ میکشیدی منم که مث مرغ سر کنده بال بال میزدم و گریه میکردم نمیدونستم چیکار کنم تا آروم بگیری بابات هم هی یه پشت زنگ میزد .....مامان‌بزرگت به خاله ات کفت اگه قمیه (یه گیاهه که آسیاب میکنن برا دلدرده)داره بده بهم...نسرین هم تندی با آب قاطی کرد آورد دوقاشق دادیم خوردی بقیشو هم من خوردم که مثلا بره تو شیرم ‌‌...

بغلت کردم اما باز آروم نمیشدی شکمت هم‌سفت بود بازمامان‌بزرگت گرفتت بغلش و کمرتو ماساژ میداد پیدا بود که بدجور خوابت می اومد اما انگار یه دردی مانع میشد تا چشمات می رفتن رو هم‌ باز یهو بخودت می پیچیدی ....یه کم که آرومترشدی مادرشوهرم دادت‌ بغلم گفت من میرم اگ باز بهترنشد بیا ببریم دکتر...چند دیقه بعدرفتن مادربزرگت باز گریه ات شروع شد یهوجیغ کشیدی رو دستم که بودی یه چیز شفافی مث آب ریخت رو دستم فکرکردم جیش کرده اما یه نگاه سرسری کردم دیدم مای بی بیت بسته اس رفتم دستمویه آب زدم و اومدم سریعا مای بی بی رو باز کردم دیدم که پی پی کردی پی پی هم‌ جوری نبود ک بگم یبوست بوده اما هرجوری بودآروم شدی و باز از زور خواب چشمات رفتن رو هم ...بخیالم آروم شدی ویه نفس راحت کشیدم و اشکامو پاک کردم و زنگ زدم به مادربابات یا همون مامان بزرگ تو و گفتم که پی پی کرده و آروم شده اونم گفت اره من میدونستم گفتم که دلش بود دیدی قمیه براش خوب بود گفتم آره دستت درد نکنه و قطع کردم که دیدم زهی خیال باطل و باز گریه ات رو از سر گرقتی بغلت گرفتم و و سرتو گذاشتم رو شونم و گفتم ایشششش وهمزمان کمرتو ماساژ میدادم که ناگهان عق زدی خاله اتو باز صدا کردم که دستمال بیاره وتمیزم کنه که یهو گفت پروین تخمه!!!!!!!!!!یه تخمه تو‌استفراغت بود وحدس زدم همش زیر سر همین تخمه بوده .....حالا ارومترشده بودی اما باز ناله میکردی که دست کردم تو دهنت و بیشتر آوردی بالا .‌‌‌‌انگار یه باری رو از رودوشت برداشتن وتو‌بعد از اون چشماتو‌بستی و سریع خوابت برد الانم خوابیدی اما من همچنان دلهره دارم و نگرانتم‌...و با اینکه بشدت خوابم میاد میترسم بخوابم.....و دارم فکر میکنم واقعأ چقدر مادربودن سخته


تاریخ : 13 اردیبهشت 1396 - 13:45 | توسط : پری مامان | بازدید : 572 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی