test

مت نبرای تست ارسال متن


تاریخ : 27 مهر 1396 - 01:42 | توسط : پرویز زاهد | بازدید : 941 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دوتا مروارید تازه

دخترک نازم بعد از اینکه آش دندونی تو درست کردیم وبین همسایه ها پخش کردیمانگار اون باور قدیمی که میکه درست کردن آش دندونی و پخش اون باعث زود دراومدن دندون نی نی میشه به حقیقت پیوست چون دوروز بعدش متوجه شدم که لثه های بالایت سفید ومتورم شده اند وقرار است به زودی صاحب مروارید های جدیدی شوی اما متاسفانه اینبار همه چی سخت تر پیش رفت و تو بیشتر اذیت شدی جوری که نیمه های شب باجیغبیدار میشدی و بعد از اینکه ژل مسکن به لثه ات میزدم میخوابیدی‌‌‌...بلاخره یک هفته بعداین مرواریدهای اذیت کن سراز لاکشون بیرون کشیدن و تو صاحب ۳تا دندون شدی..‌

بازم مبارک


تاریخ : 01 تیر 1396 - 21:38 | توسط : پری مامان | بازدید : 839 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

نه ماهگی ویه مروارید سفید

عروسک مامان تونه ماهه شدی و روز به روز بزرگتر میشی وهربار یه حرکت جدید انجام میدی و منو ذوق زده میکنی این ماه دیگه مستقل و بدون  کمک تونستی بشینی چهاردست و پا هم که از  قبل میرفتی...همش باهرصدایی درحال قردادنی حتی باصدای قران و اذان ونوحه هم میرقصی وهرکاری میکنم مانع بشم باز دستاتو میبری بالا و به حالت رقص تکونشون میدی و همه رو به خنده وامیداری...درضمن  خیلی هم شیطون شدی و کلی آتیش میسوزونی...یه جا بند نمیشی ومنم همش دنبال تو دررحال بدو بد‌و هستم خداروشکر که خونه باباجون نزدیکه و بعدظهرا با خاله نگین میری اونجاوگرنه فرصت هیچکاری رو بهم نمیدادی...البته توهم عاشق بیرون رفتنی و هروقت فرصت بشه که بری بیرون کلی با خنده و دست زدن از این موضوع استقبال میکنی ‌...راستی پس از مدتها انتظار من برای دیدن یه مروارید سفید توی دهن تو والبته نق زدن تو، بلاخره سرکله مروارید های قشنگت پیدا شد وتوصاحب یه مروارید ناز شدی...مبارکت باشه دخترقشنگم


تاریخ : 12 خرداد 1396 - 20:38 | توسط : پری مامان | بازدید : 858 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دغدغه ظاهر

عروسک نازم همه ی دغدغه‌های این روزهایم در تو خلاصه میشود گاهی که جثه ریز تورو باهم سنی های درشتتر از تو مقایسه میکنم ناشکری میکنم آن زمان که لباس نو تنت میکنم و می بینم هنوز برای تنت گشاد است بغض میکنم....گاهی از خدا گله می کنم اما خوب دیری نمی گذرد که به خودم می آیم و وقتی تو به صورتم لبخند میزنی به خودم نهیب میزنم که چرا ناشکری میکنم...وقتی دختر زیبایی چون تو دارم...وقتی جلوی چشمانم به این سو و آن سو میروی و کودکانه برایم قهقه میزنی چه چیز دیگر میتواند اهمیت داشته باشد؟؟؟؟وقتی حرکاتت از همه هم سنی هایت جلوتر است و هوش بالایی داری چرا باید جثه ریزت بهمم بریزد؟ راستش دختر نازم وقتی خودم را اینچنین می بینم اصلا دلم نمی خواهد مثل من شوی

آرزو میکنم که انسانی شوی که تنها چیزی که به چشمت نیاید ظاهر خودت با اطرافیانت باشد البته نمی گویم که ظاهرت برایت مهم نباشد اما قبل از هرچیز یاد بگیر خود و اطرافیانت راهمینجوری که هستن بپذیر و دوست داشته باش و هرگز چاقی یا لاغری،کوتاهی،بلندی یا سیاه و سفیدی برایت دغدغه نباشد که اگر اینچنین شد بهترین هم که باشی راضی نخواهی بود


تاریخ : 23 اردیبهشت 1396 - 20:19 | توسط : پری مامان | بازدید : 572 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

من مادرت هستم

عزیزترینم,فرزندم

من مادرت هستم…

من با عشق, با اختیار, با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم

تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد

                            هدایت میکند

            و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند  

                           و در اغوشش میگیرد,

من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد…

 من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه

را تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی,که

گاه از خودگذشتگی نامیده میشود…

 تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی

دوباره ام باشد…

من نه بهشت می خواهم نه اسمان و نه زمین …

 بهشت من زمین من و زندگیم نفس های ارام کودکی توست

که در اغوشم رویای پروانه ارزوهایت را میبینی…

من مادرم ,همانی که خالقم ذره ای از عظمتش را به من

بخشید تا تجربه کنم حس بزرگی و لامتناهی شدنش را.

من هیچ نمی خواهم هیچ … هیچ روزی به من تعلق ندارد,

همه روزها ساعت ها و ثانیه های من تویی ومن دست

کودکیت را میگیرم تا به فردای انسانیت برسانم که این

رسالت من است بر تو وهیچ منتی از من بر تو وارد نیست که

من


 با اختیار به عشق


تو را به این دنیای پر اشوب


 خوانده ام.....


تاریخ : 19 اردیبهشت 1396 - 15:32 | توسط : پری مامان | بازدید : 577 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

مادربودن چقدر سخته

امروز صبح باگریه ات بیدارشدم بغلت کردم بهت شیر بدم اما سینه نمی گرفتی و هی سرتو تکون میدادی و نمیخوردی خیلی امتحان کردم اما دیدم‌....نه...نمیخوری گریه ات بیشترشده بود و من داشتم نگران‌میشدم هرچی بغلت میکردم نوازشت میکردم بی فایده بود و تو خیال آروم گرفتن نداشتی که یهو جیغ کشیدی

گذاشتمت زمین... تو پاهاتو جمع میکردی و گاهی به زمین میکوبوندی و گریه میکردی دلهره ام لحظه به لحظه بیشتر میشد اما باز سعی میکردم آرامشممو حفظ کنم تاشاید بفهم مشکلت چیه و کمکت کنم آروم بگیری اما تو همچنان بخودت می پیچیدی و بلند گریه میکردی وغلت میزدی و باز گریهههههه منم دیگه طاقتم طاق شد و بغضم ترکید وباگریه مای بی بیتو باز کردم اندازه نوک سوزن پی پی تو مای بی بی بود حدس زدم یبوسته و زود با روغن زیتون چربت کردم اما فایده نکرد و باز مث مار بخودت می پیچیدی و من اولین بار بود اینجوری می دیدمت البته کوچکتر هم که بودی به علت کولیک نوزادی دلدرد داشتی و گاهی از شدت زور زدن کبود میشدی و فقط خدا میداند من آن روزها چی کشیدم اما امروز موضوع انگار تفاوت داشت با آن کولیک های ساده ...تو مث ادم بزرگا از درد بخودت می پیچیدی و من انگار باتک تک سلول هایم این درد رو حس میکردم دنیا انگار روی سرم آوار شده بود و دیگر نمیدانستم چیکار کنم کنترل خودم را ازدست دادم و دیکر تلاش برای خفظ ارامش بی فایده بود و از سر عجز و ناراحتی شروع کردم خودمو زدن و گریه کردن اصلا طاقت نداشتم درحال درد کشیدن ببینمت بابات هم خونه نبود و خاله نسرین فقط پیشمون بود که از اونم کاری برنمی اومد

باخودم فکر کردم حتما انگل گرفتی یا پشتت میسوزه آخه هرچی پاهاتو میخواستم باز کنم نمیذاشتی فقط غلت میزدی از درد و گریه میکردی باگریه شماره باباتو گرفتم وگفتم بیا که دخترمون نمیدونم چشه می پیچه بخودش نگران شد و شروع کرد به سوال پرسیدن و گفت که ببرمت دکترتا بیاد ....وای قلبم داشت میگرفت ساعت ۷صبح بود و میدونستم الان درمونگاه دکتر نمیاد تا ساعت۸

اینبار شماره مامان بزرگتو گرفتم واونم خودشو رسوند وگفت چشه منم با گریه گفتم نمیدونم فکر کنم انگل داره یا شایدم میسوزه گفت نه دختر مگه بچه اینقدی انگل میگیره بغلت کرد وگفت دلش درده شروع کرد ماساژ دادن شکمت منم بهش روغن دادم گفتم چربش کن چنددیقه با ماساژ آروم می گرفتی وباز جیغ میکشیدی منم که مث مرغ سر کنده بال بال میزدم و گریه میکردم نمیدونستم چیکار کنم تا آروم بگیری بابات هم هی یه پشت زنگ میزد .....مامان‌بزرگت به خاله ات کفت اگه قمیه (یه گیاهه که آسیاب میکنن برا دلدرده)داره بده بهم...نسرین هم تندی با آب قاطی کرد آورد دوقاشق دادیم خوردی بقیشو هم من خوردم که مثلا بره تو شیرم ‌‌...

بغلت کردم اما باز آروم نمیشدی شکمت هم‌سفت بود بازمامان‌بزرگت گرفتت بغلش و کمرتو ماساژ میداد پیدا بود که بدجور خوابت می اومد اما انگار یه دردی مانع میشد تا چشمات می رفتن رو هم‌ باز یهو بخودت می پیچیدی ....یه کم که آرومترشدی مادرشوهرم دادت‌ بغلم گفت من میرم اگ باز بهترنشد بیا ببریم دکتر...چند دیقه بعدرفتن مادربزرگت باز گریه ات شروع شد یهوجیغ کشیدی رو دستم که بودی یه چیز شفافی مث آب ریخت رو دستم فکرکردم جیش کرده اما یه نگاه سرسری کردم دیدم مای بی بیت بسته اس رفتم دستمویه آب زدم و اومدم سریعا مای بی بی رو باز کردم دیدم که پی پی کردی پی پی هم‌ جوری نبود ک بگم یبوست بوده اما هرجوری بودآروم شدی و باز از زور خواب چشمات رفتن رو هم ...بخیالم آروم شدی ویه نفس راحت کشیدم و اشکامو پاک کردم و زنگ زدم به مادربابات یا همون مامان بزرگ تو و گفتم که پی پی کرده و آروم شده اونم گفت اره من میدونستم گفتم که دلش بود دیدی قمیه براش خوب بود گفتم آره دستت درد نکنه و قطع کردم که دیدم زهی خیال باطل و باز گریه ات رو از سر گرقتی بغلت گرفتم و و سرتو گذاشتم رو شونم و گفتم ایشششش وهمزمان کمرتو ماساژ میدادم که ناگهان عق زدی خاله اتو باز صدا کردم که دستمال بیاره وتمیزم کنه که یهو گفت پروین تخمه!!!!!!!!!!یه تخمه تو‌استفراغت بود وحدس زدم همش زیر سر همین تخمه بوده .....حالا ارومترشده بودی اما باز ناله میکردی که دست کردم تو دهنت و بیشتر آوردی بالا .‌‌‌‌انگار یه باری رو از رودوشت برداشتن وتو‌بعد از اون چشماتو‌بستی و سریع خوابت برد الانم خوابیدی اما من همچنان دلهره دارم و نگرانتم‌...و با اینکه بشدت خوابم میاد میترسم بخوابم.....و دارم فکر میکنم واقعأ چقدر مادربودن سخته


تاریخ : 13 اردیبهشت 1396 - 13:45 | توسط : پری مامان | بازدید : 570 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

من مامان یه دخترنازم

من يه مامانم.......

مامان یه دختر ناز

آره...من یه مامانم

خيلي وقته كه ديگه لباساي قبلم اندازم نيست اما.................

ازينكه مي بینم

فرزندم روز به روز با بزرگ شدنش لباساش ديگه اندازش نيست حس

خيلي خوبي دارم

چاق شدم و اندامم ديگه مثه قبل نيست.... اما وقتي فرزندم و نگاه ميكنم و قد و بالاشو ميبينم ذوق ميكنم

خيلي وقته كه ديگه وقت نميكنم ارايش كنم ...اما وقتي فرزندم اراسته است و زيبا همه چي يادم ميره.

خيلي وقته كه براي خودم وقت زيادي ندارم ....اما ازينكه تمام وقتم صرف رسيدگي به فرزندم ميشه يه جور خاصي خوشحالم 

خيلي وقته كه نتونستم غذامو تا گرمه و لذت داره تا اخرش بخورم......اما وقتي فرزندم شيرشو با ميل ميخوره و تموم ميشه انگار خوشمزه ترين غذاهاي دنيا رو خوردم

خيلي وقته نتونستم كتاب مورد علاقمو بخونم.....اما وقتي با عشق با فرزندم حرف ميزنم واون به چشمانم زل ميزنه زيباترين متن هاي عاشقانه رو تو عمق نگاهش میخونم

خيلي وقته.......
خيلي وقته......
خيلي وقته........

همه ي اين خيلي وقته ها رو با يك لبخند كودكم عوض نميكنم
دلم ضعف میرود برای دنیای مادری
دنیایی که متعلق به خودت نیستی
همه جا حضور کسی را احساس میکنی که آنقدر بی پناه است که اغوش تو ارام ش میکند
آنقدر کوچک است که دستهای تو هدایتش میکند
آنقدر ضعیف است که شیره جان تو پرورش ش میدهد
مادری را دوست دارم …………. چون به بودنم معنا میدهد
چون ارزشم را به رخم میکشد
و یادم میدهد هزار بار بگویم ((جانم ))کم است برای شنیدن ((مادر ))از امانت خدایم

مادری را دوست دارم ………
هرچند در آیینه خودم را نمیبینم
آن زن خسته …. ژولیده و کم خواب در قاب آیینه را تنها وقتی میشناسم که دستهای فرشته ای به گردنم گره میخورد
و باخنده از من میخواهد که عکسی دو نفره بگیریم
و آنوقت هست که من زیبا میشوم و زیباترین ژست دونفره را در قاب آیینه حک میکنم



تاریخ : 01 اردیبهشت 1396 - 23:29 | توسط : پری مامان | بازدید : 527 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دخترم،گوهرمن

iدخترم،

گوهر من !

گوهرم، دختر من

! تو كه تك گوهر دنیای منی

دل به لبخند « حرامی » مسپار

« دزد » را « دوست » مخوان

چشم امید بر ابلیس مدار

دیو خویان پلیدای كه سلیمان رویند

همه گوهر شكنند « دیو » كی ارزش گوهر داند ؟

نه خردمند بود آنكه اهریمن را از سر جهل، سلیمان خواند دخترم ـ ای همه هستی من

! تو چراغی، تو چراغ همه شب های منی

به ره باد مرو

تو گلی، دسته گل صد رنگی

پیش گلچین منشین

تو یكی گوهر تابنده بی مانندی

خویش را خوار مبین

آری ای

دختركم،

ای به سراپا الماس

از « حرامی » بهراس

قیمت خودمشكن

قدر خود را بشناس قدر خود را بشناس


تاریخ : 21 فروردین 1396 - 11:57 | توسط : پری مامان | بازدید : 573 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

هدیه ی قشنگت تو‌روز مادر

نازنینم دختر باهوشم امروز تو قشنگترین هدیه رو بهم دادی....و باعث شدی بایه حال خوب برم به استقبال سال نو ...ازت ممنونم...بگذارحالا از هدیه وذوق کودکانه ام برایت بنویسم...امروز یکروز مانده به سال نو‌و روز تولد خانم حضرت زهرا که انشالله پشت پناهت درزندگی باشد بود‌و طبعیتآ همراه با آن روز زن و روز مادر...من چندروزی بود بخاطر اینکه این ماه وزنت تغیری نکرد چندان سرحال نبودم امروز هم طبق معمول تو آشپزخونه مشغول اماده کردن شام بودم که تو دنبال من گریه میکردی و سعی میکردی بیای پیشم که ناگهان برا اولین بار نگام کردی و باگریه گفتی ماماما ....وای دخترم از توصیف حال اون لحظم عاجزم ازاون همه ذوق نمیدونم چه جوری باید برایت بنویسم تا بتوانی تجسم کنی حالم را...باباتو صدا کردم و براش گفتم که چطور ماما صدام کردی بابات هم مثل من ذوق کرد وبغلت کرد و گفت اره دختر نازم گفتی ماما ...اما دیگ هرکاری من و بابات کردیم نگفتی که‌نگفتی منم ک دیگ خسته شدم رفتم که برم دنبال کارم بازم باگریه دستاتو سمت من دراز کردی و گفتی ماما ماما...این دفعه بابات هم کلی ذوق تورو کرد بعدم به بابات گفتم که باید برات اسپند دود کنم آخه سامان پسرعمویت با اینکه یکسال ونیم داره هنوز نمیتونه بگه مامان اما تو امشب سعی کردی‌منو مامان خطاب کنی و تا آخرشب هم که الان باشه چندین وچندبار هم بار تکرار کردی واین قشنگترین هدیه ای بود که من میتونستم از دخترک نازم بگیرم...درضمن خاله هات هم مثل من خیلی ذوق مامان گفتن تورو کردن.


تاریخ : 30 اسفند 1395 - 04:49 | توسط : پری مامان | بازدید : 527 | موضوع : وبلاگ | یک نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی